خدایا عاشقت هستم
عاقبت راهی به سوی عشق پیدا می کنم
ماهی ام را تشنه لب راهی دریا می کنم
سرنوشتم تلخ بود اما خدا آن را نوشت
این نمایشنامه را تا مرگ اجرا میکنم
شوق پروازی نمانده بال من را چیده اند
روزگاری آسمان را در قفس جا می کنم
عاشق گلهای باغ مردمم اما چه سود
مثل دیواری گلستان را تماشا میکنم
عاشقی را مادرم یادم نداد آن روزها
سالها ، با بی زبانی دلم تا میکنم
توبه گندم نکردم ، باز هم آدم شوم
از دوباره نقش آدم را من ایفا میکنم
نظرات شما عزیزان:
ناگزیر از سفرم ٬ بی سر و سامان چون باد
به " گرفتارهایی" نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند ؟ مگر می توان از خویش گریخت ؟
"بال" تنها غم غربت به پرستوها داد .
اینکه مردم نشناسند مرا " غربت " نیست .
غربت آن است که "یاران " ببرندت از یاد .
Design By : Mihantheme |